اشکم درآمد، انگار آسمان با تمام پهنه اش روی سرم آوار شد، دلم مثل کاسه ای لعابی که لبریز از باران شبانگاهی است شکست اگرچه این اندوه برایم تازگی نداشت اما تا اینجایش را هم باور نمی کردم.
بیش از دو سال است که سالن کتابخانه های عمومی شهرم را ندیده ام سال ها بوذ که من با کتابخانه های عمومی حشر و نشر داشتم. پا که در صحن کتابخانه می گذاشتی انگار آبشار دانایی از اوج قفسه ها و طبقه های کتابخانه بر سر و رویت فرو می ریخت و چه لذتی داشت ورق زدن مجله ها روزنامه ها و کتاب. باور کن درد نادانی درمانش همین جاست لای همین کتاب ها داخل همین قفسه های چوبی قهوه ای رنگ سکوت کتابخانه سکوت کوهستانی را می ماند که در سحرگاه بهاری جان بیداران را جلا می بخشد.
سکوت کتابخانه و بوی عطر جادویی سالن های مطالعه اش جان هر دوستدار دانایی را به وجد می آورد کتابخانه های عمومی انگار رودخانه ی جاری اند در عمق تاریکی، صدایش را می شنوی مثل خواندن دعای سحر است، اگر کسی باشد که بخواند «من کتابی دیدم واژه هایش همه از جنس بلور» اینگاه بود که اشکم درآمد، دو سال و اندی است که از این رود جاری دانایی بی بهره ایم و در برهوت عسرت و غفلت گم شده ایم.
کتابی می خواستم مثل همیشه هر چه گشتم نبود نه اینکه نبود انگار تخم اش را ملخ خورده بود روزها گشتم به هرجا می شد سر کشیدم نبود که نبود، کتابی از جنس دانایی و سرشار از معرفت، گفتند چاپ این کتاب تمام شده و هیچ جا به جز کتابخانه های عمومی شهر پیدا نمی شود، اکسیر حیات بود انگار این کتاب مفقودالاثر بی پیر!
وقت و بی وقت مرا به دنبال خودش می کشاند، نه این کتاب که داستان کتاب و کتابخوانی داستان تشنه ای است به دنبال آب، که این در ذات دانایی است اگرچه گفت: آب کم جو تشنگی آور به دست. اما این نقض غرض نیست، این هم در ذات دانایی است.
گفتم از کتابخانه می پرسم، کتابدار گفت ما داریم تو که میدانی اینجا هر چه نایاب باشد یافت می شود. گفتم چه کنم. گفت اجازه نداریم! شما بیا پشت در، ما را خبر کن ما می آییم پشت در کتاب را می دهیم و کتاب قبلی را می گیریم از یک دست بگیر از دست دیگر بده گفتم سالن کتابخانه چی! گفت ممنوع. همین که گفت ممنوع اشکم درامد،
انگار دوستی عزیز و رفیقی شفیق را از من دریغ می کند دو سال و اندی است که کتابخانه های عمومی شهر در غربت غریبانه ی این روزگار سر می کنند بی من. و زیر تازیانه های این ویروس وحشی تن سیاه می کنند بی ما، ای کاش سقف هر کتابخانه برچیده می شد و کتاب ها به عدد کلاف پرندگان مهاجر پر می کشیدند و بر سر شهر گرد دانائی و بصیرت می ریختند.
ای کاش که گفتم، اشکم درآمد، دوست دیرینه ی من سرپا بمان ما می آییم شاید فردا صبح شاید هم همین صبح، آیا صبح نزدیک نیست.