قبلاز انقلاب اسلامی تلویزیون عریان بود یعنی وقتی میگویم عریان تو حساب کن که از اسافل اعضا هم گذشته بود ! شده بود محل تن آرائی و تن فروشی، تلویزیون نبود، خود شیطان بود که می خواست دست خانواده ها را بگیرد و به سرآشیبی جهنم بکشاند.
به همان راهی ببرد که امروز غرب گرفتار آن است و در هزارتوی کفرآلودش دچار گم گشتگی و فراموشی شده است همان روزها قهوهخانه نعمت طلا نبش چهار راه محله تولید دارو بود غروب که میشد بساط چای و قلیان و فیلم و ترانه برپا بود و گاهی همصدای رادیو تا ته خیابان میآمد.
بوی گندم مال من هرچی که دارم مال تو، نعمت طلا یک تلویزیون بلر بیست و چهار اینچ داشت که ته قهوهخانه روی یک چهارپایه آهنی نصب کرده بود وقتی فوتبال پخش میکرد قهوهخانه در قرق بروبچهها بود نفری دو ریال میگرفت و اجازه میداد بچهها فوتبال تماشا کنند آخر بازی مثل زنگ آخر مدرسه بچهها میریختند توی خیابون و بعد بزرگترها میرفتند پای بساط چای و قلیان و دودودم و قهوهخانه با چاشنی فیلم و ترانه
نعمت طلا وقتی تلویزیون فیلم و ترانه داشت بچهها را راه نمیداد میگفت دیدن این چیزها زوده برای شما خجالت بکشید دستمال گردنش را میمالید روی صورتش و میگفت یک مشت زن لخت وپتی رو نشون میده به چه درد شما میخوره برید دنبال بازیتون خلاصه بچهها را راه نمیداد.
این تلویزیون عریان مثل لاکپشت آهسته داشت وارد خانهها میشد و روزبهروز هم عریانتر میشد انگار طبق یک نقشه قبلی داشت پیش میرفت حجب و حیا و عفت خانواده فرو ریخته بود و در جمع خانوادگی اگر غیرتی در کار بود نمیتوانستی یک ساعت پای این عریان گر ویرانگر در کنار اهل خانواده تماشایش کنی مردم رفتهرفته داشتند شهروندان مطیع این عریان گر میشدند و دهکده جهانی داشت شکل نهایی را به خود میگرفت که انقلاب اسلامی این هدیه ناب الهی طومار چرکین اش را به باد داد و بساط عریان گران ازخدابیخبر را جمع کرد و تلویزیون شد دانشگاهی پاک و پاکیزه و چشمنواز
امروز تلویزیون جزئی از خانواده است که با احترام تمام میتوان آن را در جمع خانوادگی جای داد و دوستش داشت اما ظهر تابستان دارالمؤمنین که گفتن ندارد شلنگ آب کولر بر اثر سرمای خشک زمستان ترکیده بود و آب میریخت به سرتاپای کولر، بالای بام شلنگ را عوض کردم صدای اذان در آسمان شهر پیچید سر بلند کردم گنبدها و گلدستهها و منارهها در افق شهر جلوهگری میکردند و صدای اذان جابهجا هوای شهر را پاکیزه میکرد.
چشم گرداندم آنسوی بام خوب که دقت کردم چرخیدم به سوی دیگر دورتادور خودم را پاییدم ناگهان به یاد قهوهخانه نعمت طلا و تلویزیون برهنه اش افتادم جابهجا روی بامها بشقابهای ماهواره مثل قارچ روییده بود و دوتادوتا و بعضی جاها سهتا چهارتایی کنار هم زل زده بودند توی صورت من و انگار نیشخند میزدند با آن بازتاب آفتابی که داشتند و من نگران عریان گری ماهوارهها شدم نمیدانم در این خانهها چه میگذرد اما یقین دارم که عریان گری و ویرانگری بیداد میکند.
صدای پای لاکپشت میآید و دارالمؤمنین ازین صدا به خود میلرزد نکند روزمرگیها با این بشقاب های ویرانگر غلبه کنند و بچههای معصوم پریشان خاطر شوند. از ما که گذشت یادش بخیر نعمت طلا که به فکر بچههای معصوم هم بود!