لات محله بود، با اینکه نوجوان بود اما محله را تکانده بود از بس که بیتربیت بود حرفهای گندهتر از دهنش میزد و فیس میداد که چه میکند و چه نمیکند معروف شده بود به بهروز چاخان.
سال ۵۵ فقط ۱۴ سال داشت دخترها از دستش به عذاب بودند متلک میپراند چشمک میزد.
میگفت آخرش یک روز با این دختر کاراتهباز که نیمه عریان در خیابانهای محله جولان میدهد تکبهتک خواهم شد و دمارش را درمی آورم.
برادری داشت ۳۶۰ درجه برعکس خودش آرام و سربهزیر و مؤدب چشمهایش اما تراخم داشت و مدام سرخ بود و اشکریز از محله تولید دارو تا نیروی هوایی مهرآباد یک ساعت پیادهروی داشت.
مدرسه راهنمایی پسرانه چسبیده بود به دبیرستان دخترانه هواپیما که میغرید و نشست و برمیخاست مدرسه به لرزه درمیآمد زنگ تفریح بچهها شده بود.
سال ۵۵ سال غریبی بود سال اوج برهنگی و عریانی جماعتی از زنان و دختران ما یک گروه چهارنفره بودیم که هرروز پیاده به مدرسه میرفتیم من و رضا و سهیل برادر بهروز و خود بهروز چاخان متلک پرانی و تکه پرانی های بهروز تمامی نداشت.
یک روز عاشق میشد فردا فارغ بود هر دختری را که میدید میگفت این عشق من است ما هم میخندیدیم و مسخرهاش میکردیم.
گفت امروز میخوام کولاک کنم گفتیم چه کولاکی گفت وسط خیابون یکی از همین نیمهبرهنه های خوشگل را بغل میکنم و میبوسم هر چه باداباد ما که میدانستیم چاخان میکند خندیدیم و مسخرهاش کردیم.
اما بهروز چاخان را باید ماه محرم میدیدی هیئتی درجه یک بود سیاه میپوشید و زنجیر میزد با هیئت میرفت تا شابدالعظیم نصفه شب برمیگشت هرشب مسجد بود و گاهی هم وسط سینه زنی دم میگرفت مردم ملاحظهاش میکردند بلکه دست بردارد و به قول معروف آدم بشود.
آن روز بهراستی کولاک کرد خیابان پر بود از دانشآموزان پسر و دختر سهیل برادر بهروز انگشت نشان داد که بهروز اون دو نفر توی پیادهرو برو ببینم چه میکنی
ناگهان بهروز جا خورد و گفت نه من با چادریها شوخی ندارم چادرشون با من حرف میزنه یعنی خفه خون بگیر با چادری جماعت من روبرو نمیشوم دو دختر دانشآموز دبیرستانی با چادر رنگی در میان پیادهرو میرفتند.
بهروز کیفش را به سهیل داد و دوید بهطرف سه چهار تا دختر وسط خیابان که نیمهعریان و مو پریشان راهی مدرسه بودند از پشت سر یکی از دخترها را زد به بغل و سر و کلهاش را هم بوسید.
دختر بیچاره توی بغل بهروز دست و پا میزد، بهروز چرخی دور خودش زد و بعد دختر را خواباند روی زمین دوباره دوید به طرف ما خنده و هورا و آخ جون آخ جون دور و بری ها خیابان را پر کرد.
دخترک بیچاره بلند شد و اخمی کرد و رفت بهروز چاخان بادی به خودش کرد و نفسی کشید، و بقیهی دخترهاجا خوردند.
نمیدانم الان بهروز کجاست و چه میکند اما هرچه هست شیرینی زودگذر آن لذت گناه حتماً در کامش به تلخی بمبهای شیمیایی حلبچه است و آن دختر نیمهعریان بخت برگشته الان درباره آن حادثه چه فکر میکند و آن دو دختر چادری که به مدد چادرشان از ورطهی گناه رهیدند الان چه حال و روزی دارند.
اما میدانم که لذت گناه بسیار اندک است و تلخی آن همیشگی است.
ایکاش سالها پیشتر از سال ۵۵ انقلاب شده بود تا این خاطرات تلخ در ذهن ما آدمها جولان نمیداد و جماعتی را تلخکام نمیکرد حتی خود بهروز را